خیالات
خیالاتِ تو،،،
به ارتفاعی قد کشیدهاند که،
روزی چند بار به ملاقاتم می آیی.
هر روز صبح
مادر پیرم،
--باد!
کوچهی خاکی ما را جارو میکند!
باران میگیرد تا،
شبها،
به من سر بزنی!
شاید این درد کهنه را
از گَودِ چشم هایم بشویی
قلبم،
شیشه ی شکننده ای شده است
اما،
دلتنگیهایم
و دلتنگیهایت،
شبیه تاخت و تازِ مغولها
به جانم حملهور میشوند!
و باز
تا صبح، ذهنم،
اشغال میشود،
زیر چکمههای نیامدن تو.
و سیگارهای گُر گرفتهام
فریاد بر میآورند:
-- چرا عاشقت شدهام...!؟
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)